Wednesday, September 5, 2012

داستان ورانوکاوا




لرد محمود:خب خب خب...شنیدم که تو زمین تمرین دعوایی رخ داده.میتونم دلیلشو بپرسم
علیرضا:پدر,شایان توانست که یوسف رو شکست بدهد و یوسف به شایان حمله ور شد و پس از ان بود که فرزاد سعی کرد از شایان دفاع کند و این موجب مرگ یوسف شد.
لرد محمود:پس تقصیر از شما نبوده.ولی به هر حال اصلا خوب نیست که در روز اولتون مرگی اتفاق افتاده.حالا برید و استراحت کنید.

{نیمه های شب}
-فرزاد فرزاد
-چیه؟نمیبینی خوابم؟؟
-پاشو.شورشی رخ داده.خانواده یوسف شورش کردن و بعضی از دیگر خاندان ها هم به طرفداری از انان به پا خواسته اند.اوضاع اصلا خوب نیست.بدو و سریع لباس رزمت را بپوش.
-باشه.الان میام

{در تالار اصلی قصر}
لرد محمود:خوبه که شمام اومدین.شورشیان دارند وارد قصر میشوند.باید سریع اماده یک جنگ واقعی باشیم.
فرزاد:من یوسف رو کشتم.اون ها من را میخوان.من میتونم خودم رو تسلیم کنم.
لرد:نه.خاندان یوسف مدتهاست که میخواستن شورش کنند.حالا یک دلیل خوب واسه انجام این کار دارند.
-قربان شورشیان وارد قصر شدند
-سریعا اماده دفاع شوید.
شایان:خب نصیحتی نداری برادر؟
فرزاد:زنده بمون.
در همان لحظه صدای فریاد های سربازان به گوش رسید.شایان و فرزاد به همراه علیرضا به سمت شورشیان دویدند و با فریادی مهیب وارد جنگ شدند.فرزاد به شمشیری که پدرش برای تولد 15 سالگیش خریده بود وارد جنگ شد.شمشیری دو لبه که در دسته اش یاقوت کبودی میدرخشید.
شایان نیز با شمشیر 1دست و نیمی خود وارد میدان شد و در همان ابتدا نیزه داری را که متوجه حضور او نشده بود را با یک ضرب به 2نیم تقسیم کرد.هر دو برادر به دلیل تمرین های طاقت فرسایی که به همراه پدرشان انجام میدادند کاملا اماده یک جنگ فرسایشی بودند.شایان سریعا با شمشیرش از خود دفاع کرد و شمشیرش را داخل شکم فرد مهاجم فرو برد.فرزاد هم در ان طرف میدان همچون هیولایی میدرید و پیش میرفت.در وسط ان ها هم علیرضا میجنگید.به خوبی ان دو نمیجنگید اما باز هم میتوانست بخوبی از خود دفاع کند.جنگ چندین ساعت طول کشید.شایان در حالیکه شمشیرش را از بدن یک شمشیر زن بیرون میکشید به اطراف نگاه کرد.تعداد سربازان لرد از شورشیان بیشتر بود.دیگر چیزی به پیروزی انها نمونده بود.پس با روحیه بیشتری به ادامه جنگ پرداخت.فرزاد اما به سختی داشت از خود دفاع میکرد.او دیده بود که در لشکر سربازان شکافی افتاده بود پس خود را به درون شکاف انداخت اما سربازان اطراف او جراحات زیادی برداشته بودند و فرزاد در ان وسط گیر افتاده بود.یکی از شورشیان با ریشی سیاه و بسیار بلند به سمت او حمله ور شد.فرزاد با گوشه چشمش دید که او دارد میاید و در اخرین لحظه شمشیرش را برای دفاع بلند کرد و 2شمشیر به هم خوردند.شمشیر مرد ریشو شکست و دست فرزاد را قطع کرد.فرزاد فریاد بلندی کشید و سریع ان مرد را کشت اما دیگران که شاهد این واقعه بودند بسوی او حمله ور شدند.علیرضا که صدای فریاد فرزاد را شنیده بود سریعا همراه 10سرباز به سمت فرزاد دوید و توانست که جان او را نجات دهد.سریعا او را به کناری برد و سربازی را برای دفاع از او گذاشت.شورشیان وقتی دیدند که دارند میبازند سعی کردند که فرار کنند اما سربازان انها را دنبال کردند و قتل عام شروع شد و تمام شورشیان را کشتند.شایان که دید شورشیان دارند فرار میکنند اهی کشید و شمشیرش را تمیز کرد و به دنبال برادرش گشت.دید که او در گوشه ای هست و بدنبال او راهی شد.زمانی که دید یکی از دستان فرزاد از بازو قطع شده ناسزایی گفت و به او گفت:تو خودت میگفتی زنده بمون حالا اینطوری شدی؟
فرزاد جواب داد:من کارم را خوب انجام دادم ولی شمشیر اون احمق شکست و دستمو قطع کرد.
ناگهان صدای جیغ و گریه شنیدند.هر دو به سمت محل صدا رفتند.دیدند جمعیت زیادی یک جا جمع شدند.به سمت انان رفتند و از بین انها رد شدند تا دیدند چه فاجعه ای رخ داده است. لرد محمود کشته شده بود .
پایان قسمت سوم

Tuesday, September 4, 2012

رمان ورانوکاوا بخش دوم{مرگ در زمین تمرین}

علیرضا:بچه ها دنبالم بیاین.من میخوام شما رو به زمین تمرین شهر کارافون ببرم.تمامسربازان پدرم در انجا تعلیم میبینند.شما تو اونجا با من یه مسابقه شمشیر بازی میدهید تا شما را امتحان کنیم.البته زیاد ناراحت نباشید چون حتی اگه هیچ چی هم بلد نباشید ما بهتون سریع یاد میدیم

فرزاد:ناراحت ما نباش.ما تو سرزمین خود جزو بهترین شمشیرزنان بودیم.شایان   2سال پیاپی هست که قهرمان مسابقات شمشیربازی میشود.من هم همیشه جزو 4نفر --اول بوده ام.علیرضا:حالا میبینیم

{سر زمین تمرین}

علیرضا:خب اول کی با من مسابقه میدهد؟فرزاد در حالی که چوب مخصوص مسابقات را بر میداشت اعلام امادگی کرد.آن دو به سمت همدیگر حرکت کردند.اول فرزاد سعی کرد که با یه حرکت فریبنده چوب را به سر علیرضا بزند که او جاخالی داد.علیرضا در حالی که به عقب میرفت گفت:فقط همین رو بلدی؟من انتظار بیشتر از اینا رو ازت داشتم.شایان با خود فکر کرد:به احتمال زیاد فقط میخواد عصبانی بکنتش تا نتونه درست تصمیم گیری بکنه.فکر کنم موفق هم شده .فرزاد با عصبانیت سعی کرد که دوباره حمله ای بکنه که علیرضا جاخالی داد.ان دو مدت های زیادی با هم جنگیدند و هیچ کدوم نتونستید بر هم پیروز بشوند.دستان هر دو بسیار درد میکرد و شمشیر هایشان را به زحمت نگه داشته بودند.در اخرین لحظه علیرضا خواست با یک رقص پا فرزاد را سردرگم کند و به او هجوم اورد که فرزاد متوجه قصد او شد و چوبش را در دفاع از خود بالا اورد.2چوب به هم خوردند و با صدای ترقی شکستند.هر دو خوشحال و راضی بودند و از قدرت همدیگر تمجید می کردند.علیرضا گفت:تا بحال کسی به این قدرت ندیده بودم.من دومین شمشیر زن قدرت مند شهر هستم ولی نتوانستم تو را شکست دهم.فرزاد هم جواب داد:هر کسی  که تو را تعلیم داده اگر یه باشگاه شمشیر زنی راه اندازی کند بسیار پولدار میشود.علیرضا به شایان گفت:خب من دیگه نمیتونم با تو مسابقه بدم ولی میرم و قویترین شمشیرزن کارافون را میارم.شایان قبول کرد و علیرضا زمین را ترک کرد.20 دقیقه بعد علیرضا با یه غول 2 متری امد.شایان با ترسی نهفته در صدایش گفت:این فرد باید با من مسابقه دهد؟؟آن غول لبخند زد و گفت نام من یوسف هست و من 5سال هست که شکست نخورده ام.علیرضا گفت:اگر بتوانی 10 دقیقه مقابل او دوام بیاری قدرت خود را ثابت خواهی کرد.شایان شرط رو قبول کرد و یه چوب از درخت گردو را انتخاب کرد که در دسته اش نام رعد حکاکی شده بود.یوسف هم چوب خود را به زمین اورده بود.چوبی که بسیار بلند تر از چوب شایان بود.مسابقه شروع شد و یوسف به سرعت حمله کرد ولی شایان با یک خیز بلند از دسترس او دور شد و با خود فکر کرد:به نسبت هیکلش بسیار سریع است.اما الکی به من لقب شوالیه زیرک را نداده اند.هر زمان که یوسف حمله ای میکرد شایان با یک حرکت جاخالی داده و از دسترسش دور میشد.پس از چند بار انجام این واقعه شایان کم کم اعتماد به نفس خود را افزایش داد.این بار پس از جاخالی دادن یک ضربه سریع به پای یوسف زد.یوسف با صدایی خشمگین فریادی زد با عصبانیت به شایان یورش برد که باز هم شایان از این حرکت او را پیشبینی کرده و جاخالی داد و این دفعه یک ضربه به آن یکی پای یوسف زد و باعث شد او زمین بیفتد.این عمل باعث حیرت بقیه سربازان موجود در زمین شد و آن ها تمرین خود را ترک کرده و مشغول مشاهده جنگ شایان و یوسف شدند.یوسف سریع پا شد ولی شایان سریع تر از او دست به کار شد و با یک ضربه شمشیر یوسف را از دستش دراورد و به گوشه ای پرت کرد.همگان از دیدن این صحنه تعجب کردند و پس از چند ثانیه فریاد هورایی برای این قهرمان تازه وارد کشیدند.یوسف که پس از چند ثانیه فهمید چه خبر شده پا شد و با قیافه ای عصبانی رفت تا با شایان دست بدهد.شایان هم دستش را دراز کرد که ناگهان یوسف گردن شایان را گرفت و ان را با تمام قدرت فشار داد.فرزاد که شاهد این حرکت بود سریعا چوب یوسف را برداشت و با آن به پشت سر یوسف زد.یوسف سریعا دار فانی را وداع گفت و مرد و دستانش شل شد و شایان توانست خود را ازاد کند و سریعا از او فاصله گرفت و چندین سرفه کرد تا حالش خوب شد.

پایان بخش دوم

رمان ورانوکاوا بخش اول

-به ایستید
-چی شده قربان؟
-شما که هستید و به چه دلیل به "کارافون" امده اید؟
-من شایان و این هم برادرم فرزاد هست.ما برادر زاده های لرد محمود هستیم.پدرمان ماه پیش دار فانی را وداع گفتند و عمویمان از ما خواستند تا به اینجا بیاییم.
-بروید تو
-ممنونم قربان

{در خانه لرد محمود}
فرزاد:درود بر شما عموجان
-درود بر شما برادر زاده های عزیزم.سفرتان از "کاراکان" چطور بود؟
شایان:بدون هیچ مشکلی به این جا امدیم
-خوب است.میدانم که خسته اید.بروید و استراحت کنید.فردا شما را به همه معرفی خواهم کرد.این خدمتکار من امیر حسین است او شما را به اتاق هایتان راهنمایی خواهد کرد.
فرزاد:با سپاس عموجان
امیر حسین:به دنبال من بیایید.
*
امیر حسین:خب این اتاق شما هست.فردا صبح سر ساعت 7 میتوانید صبحانه خود را میل فرمایید.
شایان:خیلی ممنون.مرخصید.
فرزاد:خیلی خسته ام.میروم بخوابم.شب بخیر
شایان:شب بخیر
*
{صبح روز بعد}
فرزاد:هااااااااااا!!!!!!
شایان:صبح بخیر.
فرزاد:صبه بخیر.تو از کی بیدار شدی؟
شایان:فقط چند دقیقه.زود حاضر شو که باید بریم برای صبحانه.عمو منتظرمان هست.
*
لرد محمود:درود بر برادر زاده های عزیزم.این همسر من ثریا و این پسر من علیرضا هست.
ثریا:درود بر شما
علیرضا:درود
شایان:درود بر زن عمو و پسر عموی عزیزم.
محمود:خب حالا تعارفات رو کنار بگذارید و صبحانه تان را بخورید.بعد از آن شما به زمین تمرین میروید و با علیرضا تمرین میکنید.پدرتان میخواست شما را به 2شوالیه قدرتمند تبدیل بکند و من میدانم که او خود به شما تعلیم میداده.او شوالیه بزرگی بوده و شما نباید او را سرافکنده بکنید.
پایان بخش اول

بر طبق اخرین اخبار رسیده رانندگان ماشین های حمل مرغ به جلیقه ضد گلوله و اسلحه تجهیز شدند

خاطرات جنتی شاخه یونان باستان

-یافتم یافتم!!
-خفه شو بابا اون سنگ پا رو بده من
{مکالمه جنتی و ارشمیدس در حمام}

شروع کار

خب خب خب این اولیشه.مطمئنا اخریشم نیست.شروع به کار میکنیم